به گزارش
بلاغ، ملبورنِ نیما جاویدی را همان پنج شش سال پیش در سینما دیدم؛ یادم میآید که با دوستانم قرار سینما را ترتیب دادیم بدون اینکه بدانیم چه فیلمی روی پرده است و قسمت شد که ملبورن را با هم ببینیم؛ بعد از دیدنش همه حالشان گرفته بود و موضوع فیلم ناراحتشان کرده بود.
اما من حالم خوب بود؛ مثل هربار دیگر که فیلم میبینم و برای خودم تجزیه و تحلیل میکنم.
ملبورن جاویدی را هم دوست داشتم؛ اگرچه یک فیلم آپارتمانی است و فضای فیلم محدود میشود به خانه، اما موضوعش را دوست داشتم و تا پایان فیلم همراه شخصیتها پیش رفتم.
از ملبورن بگذریم؛ اما امروز بعد از پنج سال سرخپوست را دوباره در همان سینما دیدم و قبل از هر چیزی باید به نیما جاویدی تبریک بگویم که از ملبورن رسیده به سرخپوست!
سرخپوست یک فیلم خوب است! کامل نیست و ضعفهایی هم در فیلم احساس کردم اما قصه دارد! اتفاق دارد! آن چیزهایی که امروز در سینمای ما کم است کم.
اتفاق خیلی زود رخ میدهد و در دقایق اولیه؛ مخاطب از همان ابتدای فیلم بهدنبال پایان فیلم است، که سرخپوست کجاست و چه میشود!
اما تا پایان فیلم مخاطب را همراه خودش میبرد؛ به طوری که هرجا که احساس کردم فیلم از ریتم افتاده دقیقاً در همانجا با اتفاق جدیدی دوباره سر ریتم میآید.
همچنین سعی شده که به حاشیه نرود و جز یکی دو مورد، مسیر اصلی قصه حفظ شده.
البته این را هم بگویم داستان یک جاهایی لو میرود و بهنظر نویسنده، مخاطب خیلی زودتر از بازیگر نقش اول مرد [ نوید محمد زاده ] به نتیجه داستان میرسد.
اما چند شاخصه پر رنگی که کاملاً در خدمت فیلم هستند، موسیقی متنِ رامین کوشا که کاملاً همراه ریتم فیلم است و پا به پای شخصیتهاست؛ هم ترس و دلهره دارد، هم هیجان و ماجراجویی، هم عشق!
فضای مرموز زندان که آنقدر دوستش داشتم که انگار خود را در آن جا احساس میکردم، همچنین دوربین هومن بهمنش که پر قدرت ما را دنبال خود و در جستجوی سرخپوست کشاند.
از نظر نگارنده این مطلب سه شخصیت اصلی در فیلم است؛ سرخپوستی که ما هیچوقت آن را نمیبینیم اما نقش اساسی در فیلم دارد، سرگرد جاهد و مددکار.
شخصیتپردازی در بخشهایی از فیلم لنگ میزند که اگر بخواهم بازش کنم اسپویل میشود اما چیزی که برایم جالبش کرد، بازی نوید محمدزاده بود، بازیگری که در چند فیلم متوالی یک سری از واکنشهای شخصیتی تکراری از او دیدم و این دیگر برایم خستهکننده شده بود، اما در سرخپوست هرجا که انتظار داشتم محمدزاده دوباره شخصیتش را تکرار کند، هرجا انتظار داشتم عصبانی شود، داد بزند، دست به یقه شود، غافلگیرم کرد و متفاوت ظاهر شد.
[ البته یک جاهایی نیاز بود که عصبانی شود و برخورد جدی داشته باشد که نداشت! ]
بهطور کلی فیلم بیشتر از اینکه تو را درگیر شخصیت کند، درگیر سوالی میکند که از اول فیلم تا ته آن بهدنبال جوابش هستی، درگیر اتفاقها و ریتمش میکند.
دیروز که از سینما بیرون آمدم، حالم خیلی خوبتر از زمانی بود که ملبورن را دیده بودم...
این حالم را خوب میکند در این روزهای بازار داغ فیلمهای سیاهنمایی، دلسردکننده و فیلمهای سخیف مثلاً کمدی.
سرخپوست را میبینم و ته دلم گرم میشود که هنوز سینما وجود دارد و هستند کسانی که یادشان نمیرود که ماهیت فیلم و سینما چیست.
البته این را هم در پایان اضافه کنم که میتوان هنوز بر برجستگیهای نوشتاری فیلمنامه افزود که برخی جاها واقعاً به عینه این درک در مخاطب به وجود آمده و در پایان فیلم تاکید ذهنی مخاطب حرفهای روی آن استوار شده که میتوان هنوز به داستان فیلم بارقههای دیگری از سوال اضافه کرد تا لذت رموز فیلم بیشتر گردد.
در نهایت باید گوشزد کرد کارگردانی فیلم و بازیگیری خوب از بازیگران سرخپوست برخی از نواقص فیلمنامه و فیلم را برطرف کرد که نشان از ظهور کارگردان حرفهای دیگری در این سینمای اندک حرفهای ایران دارد.