سپر خطر
در عملیات میمک، گروهان ما، به فرماندهی آقای درچهای، به دستههای مختلفی تقسیم شد.
فرماندهی یکی از دستهها، به دلیل شجاعت و محوریتی که براتعلی داشت، برعهده او بود.
هنگام عملیات، بعد از طی کردن مسافتی طولانی و خطرناک، در موقعیت مخصوص، دستهها باید جدا جدا با دستور فرمانده گروهان به خط میزدند.
نوبت دستهی ما رسید و هیچ دستوری از فرماندهی نرسید.
بچهها حیران و سرگردان، آن شرایط سخت را تحمل کردند، چه باید میکردیم؟!
وقتی زمان گذشت و راههای ارتباطی هم قطع شده بود، خود براتعلی تصمیم گرفت آن راه پرپیچ و خم خطرناک را برگردد تا به مقر فرماندهی برسد.
با اینکه بقیه بچهها از رفتن براتعلی راضی نبودند و مانعش میشدند، او زیر بار نرفت.
میگفت: من مسئول شما هستم. اگر خطری میخواد تهدیدمون کنه، اول من باید سپر خطر بشم.
به عقب برگشت و دستور را از فرمانده گرفت. ولی دیگر خودش برنگشت. بعداً! فهمیدیم مجروح شده است به قول خودش؛ او سپر خطر شده بود!