چه کسی فکرش را میکرد که نرسیده به کرمان، بتوانیم به مراسم عقد دو جوان جهادی در رودبار جنوب برویم. جلوی یک ساختمان باریک دو طبقهٔ قدیمی پیاده شدیم، جلوی ساختمان کمی شلوغ بود. از گلهای ریخته شده روی پلهها میشد فهمید که عروس و داماد بالا منتظر عاقد هستند.
وارد طبقه بالا شدیم و با دو اتاق با در باز رو به رو شدیم. در یکی از اتاقها چند چمدان و کیف مسافرتی و چند دختر با چادر مشکی ایستاده بودند که انگار میخواستند جایی بروند. در اتاق بغلی اما سفره عقد پهن بود و عروس و داماد حضور داشتند. علاوه بر این دخترهای زیادی و چند نفر از آقایان و عاقد هم در اتاق بودند.
تازه بعد از مراسم بود که ما فهمیدیم که دخترها با آن وسایل آماده به رزم، داشتند آماده میشدند بدون عروس خانوم - ثریا - به اردوی جهادی بروند. ساختمانی هم که ما داخل آن بودیم، در واقع خوابگاه این دخترخانمها بود که برای حفظ قرآن و یادگیری معارف، از روستاهای اطراف به آنجا آمده بودند.
چند سالی میشد که ثریا و سکینه در همین خوابگاه، با هم دوست شده بودند، یکسالی بود که سکینه، از ثریا برای برادرش ارسلان خواستگاری کرده بود ولی خانوادهٔ ثریا دلشان به این ازدواج راضی نبود، چون دختر اهل روستای دازان بود که از شهر دور بود و دلشان نمیخواست دخترشان را به راه دور شوهر بدهند. ارسلان اما انقدر در این مدت رفته بود و آمده بود، تا بالاخره خانواده دختر راضی شده بودند.
حاج آقا فراهانی ارسلان را به ما معرفی کرد، طلبهای جوان، چابک، لاغر، خوش خنده با پوست آفتابسوخته، اهل رودبار جنوب که از بچههای گروه جهادیِ حاج آقا بود و قرار بود در «چاهعلی» به جمع دوستان جهادگرش اضافه شود.
اولاش قرار بود ما برای عکاسی از همان گروه برویم، اما با غافلگیری مراسم عقد، و بعد از آن دیدن منطقهٔ چاهعلی و محل کار گروه جهادی، همسرم از ارسلان خواست که روی زندگی ارسلان کار کنیم. چرا که هفتهٔ بعد، یعنی همان هفتهٔ اول فروردین، جشن عروسیشان در دازان برگزار میشد و علاوه بر آن، یک گروه جهادی دیگر هم در روستای «طَبَق»، نزدیک دازان، مشغول به کار بودند. بنابراین تصمیم بر این شد که ارسلان به آن گروه بپیوندد و همسرم برای عکاسی پیش او بماند.
روستای دازان در بخش طبق، از منطقهٔ «زِهکَلوت»، واقع در رودبار جنوب، استان کرمان، قرار داشت. از آدرساش پیدا بود تهِ دنیاست! ولی این موضوع را تا وقتی که به آن روستا نرفتیم، نفهمیدیم.
حاج آقا فراهانی ما سه نفر، یعنی من، همسرم و ارسلان را تا زهکلوت رساند، از آنجا با یک مزدای دوکابین سفر را آغاز کردیم. تا یکی دو ساعت جاده خاکی و صاف بود و اطراف جاده چیزی بین بیابان و دشت بود، گاهی وقتها هم یک موتورِ «ایژ» از کنار ماشینمان رد میشد.
کمکم یک سری «کَپَر» از دور پیدا شد (کپر سازهٔ منظمی است که با چوبِ نی به صورت گنبدی ساخته میشود و روی سطح بیرونی آن را با پارچه و پلاستیک میپوشانند تا از آب و سرما تا حدی محفوظ باشد. کپرها در مساحتهای ۴ تا حدود ۲۰ مترمربعی ساخته میشود). من که تصور میکردم به مقصد رسیدیم از راننده پرسیدم:«دازان اینجاست؟» گفت:«نه، اینجا تازه «نَمداد»ه!» لبخندی زدم و سعی کردم با دقت بیشتری به آدمها و سبک زندگیشان نگاه کنم. دور تا دور هر کپری پر خاک و سنگ بود، این تمام آن چیزی بود که بچهها برای بازی و بزرگ شدن داشتند. هیچ چیزِ لولهکشی یا سیم کشی شدهای آنجا دیده نمیشد.
این بار دو خانم سوار ماشین شدند و تا روستای بعدی همراه ما بودند، از لباسهایشان پیدا بود که به قصد عروسی یا مهمونی به جایی میروند. بالاخره جادههای نسبتا صاف جایشان را به تپهها و درههای سنگلاخ دادند! حدود دو ساعت ماشین در این جادههای ناهموار جلو میرفت. البته مناظر اطرافمان زیبا بود ولی این وضعیت ما در ماشین تعریفی نداشت. علاوه بر دل و رودهمان که نزدیک مخلوط شدن با همدیگر بود، هر از گاهی سرمان به سقف ماشین هم میخورد!
از آخرین تپه و دره که رد شدیم خانههایی را دیدیم که از پایین تا بالای یک تپهٔ بزرگ، بین کوهها ساخته شده بودند. جای زیبایی بود.