از آنها که تابستان را عجیب و غریب میکنند و شوی جمال و پوشاک و اطوارند، سراپا. از آنها که این روزها هرجا میروی، هستند... لب دریا، صف تاکسی، پارک، رستوران، مرکز خرید، نانوایی...
نمیخواستم به عنوان یک میزبان، تلخ باشم و اخمو و متاسف به نظر بیایم؛ پس عروسکهای پُر رنگ و لعاب دور و برمان را رها کردم و چشم گرداندم سمت رودخانه.
اما از استغفراللهها جان نگرفتم و داشتم ذره ذره تبخیر میشدم که دوست جان، با جملهای دردم را هزار برابر کرد. دستش را گذاشت زیر چانهاش که به نظرت این صحنهها، on شدن ندارد؟ شمالِ شعر و بارانِ قدیم ترها کجا، شمال امروز کجا؟ این حجم تجملات و درهم ریختگی مسافران را باید حتماً زوم کنم.
آخر او از قماش آدم هاییست که تا دلتان بخواهد زندگیشان، سفر و ایستگاه و شور دارد.
دلش میخواست عکاسی کند از تعطیلات و تابستان ایرانی و برود در کشور مادریاش – نروژ - گالریشان کند...
با خبری که داد، در دَم فرسوده شدم... از یک طرف اجازه نداشتم به یک عکاس بگویم، نه. این بدیها را ثبت نکن. و از طرفی احساس ایرانیام غلیان کرده بود. نمیخواستم شمال، کریه و بی حجاب باشد. عفیف نباشد.
پس کاملاً ناخواسته، تپانچه دوستم را از دستش قاپیدم... به این بهانه که بگذار عکسهای خوشگل خودت را ذخیره کنم...
با هر مصیبتی که بود، دیروز تمام شد... اما دارم به امروز و به تمام روزهای این فصل گرم فکر میکنم که قرار است دوست عکاسم، دوربین به دست راه بیفتند در کوچه خیابانهای شهر... به مسافران زن و مردی که چقدر میدانند هرکدامشان یک تکه از تعبیر ایرانند... و به شاتهایی که یا عاقبت بخیرند یا روح بیننده را میدزدند...