وقتی ساعت رو نگاه کردم، عقربهها هشت صبح رو نشون میدادن. یکدفعه به شدت دلم به حال افرادی که برام کار میکردن، سوخت و به همین دلیل رفتم سمت آشپزخونه و پنج تا ساندویچ نون و کره و عسل درست کردم و به همراه پنج تا چای لیوانی آوردم تا با همدیگه صبحانهای بخوریم و کمی خستگیمون در بره، اما بعد از خوردن همون صبحانه بود که به این روز افتادم. نظر مردم درباره من تغییر نکرد که هیچ، تازه از مشکل روانی من مطمئن شدن و میگفتن که باید زودتر از اینها جلوی من رو میگرفتن. اون روز بعد از اومدن آمبولانس، سر و کله پلیس پیدا شد و به خاطر حرفهایی که پشت سرم بود، هیچکس باور نکرد که اشتباها به جای عسل، چسب آهن به خورد اون بندهخداها دادم و هنوز هم همه فکر میکنن که قصد به قتل رسوندنشون رو داشتم، اون هم به وسیله ساندویچ نون و کره و چسب.
اون زمان روی پروژهای کار میکردم که بسیار برام باارزش بود. چهار ماه تمام توی کارگاه بودم و کار میکردم، اما وقت کم آورده بودم و طبق قرارداد سه روز بعد باید پروژه رو تحویل شرکتی میدادم که براش کار میکردم. دیگه چارهای نداشتم و مجبور بودم نیروی کمکی بیارم.